((غروبِ طلوع))
صندلی خالیت را کنار پنجره غروب دلم دیدم
خواستم نقاشی اش کنم اما
کلمات نا رفیقی کردند
چشم به پنجره نمی دهم
غروب مرا به یاد طلوع خودم می برد
روی همین صندلی، دردامان تو، کنارِ همین پنجره
پنجره ای بخار گرفته ازنفس نزدیک تو
نگاهم شیشه را می خواند
بر بخار این شیشه خاطرات تو نقش بسته
هر وقت دلم هوای تو می کند،
ها می کنم شیشه را
غروب را می پوشانم
نقش های تو زنده می شود
کاش پدرِ روز ،
خواستگاریِ شب را رد می کرد
کاش، خورشیدِ عروس را به خانه شب نمی سپرد
تکان صندلی ات پشت این پنجره ،
هرگز نخواهد ایستاد.
بارون وسط مرداد
سلام دوست عزیز
وبلاگ بسیار زیبایی داری
موفق باشی
به وبسایت من هم سر بزن ممنونت میشم
راستی اگه خواستی تبلیغ بزاری توی وبسایتم منو لینک کن بعد به من خبر بده تا تبلیغ تصویری رایگان واست بزارم
خدانگهدار
چه غمگین.بردیم به چند سال پیش. دلم گرفت