بارون وسط مرداد

محمد حسین اربابی

بارون وسط مرداد

محمد حسین اربابی

دانشورِ سیمین به همرا تصادف

سیمین دانشور اولین نویسنده ی حرفه ای زن ایران است. او متولد سال 1300 شمسی در شیراز است.تحصیلات خود را در رشته ی ادبیات فارسی در دانشگاه تهران تا مقطع دکترا ادامه داد و سپس به دانشگاه اسنتفورد رفت و در زمینه ی زیبایی شناسی به تحصیل پرداخت.دانشور همچون تمام نویسندگان هم عصر خودش از قشر مرفه و سطح بالای جامعه ی  بود.  پدرش پزشک بودو مادرش نقاش وشوهرش جلال . زن و شوهر شیفته ی ادبیات و هر دو تاثیر گذار بر ادبیات معاصر ایران.البته به عقیده ی بسیاری از جمله خود من در دنیای داستان سیمین از جلال پیشتر است.سیمین اولین رییس کانون معلق شده ی نویسندگان ایران نیز بود. اخیرا این زن دوست داشتنی داستان ایرانی ناگفته های جالبی در باره ی خودش،جلال و مرگ جلال گفته است. 

یکی از داستان های کوتاه دانشور  از مجموعه ی به کی سلام کنم که به عقیده ی من بهترین مجموعه داستان ایشان است را  انتخاب کرده ام که امیدوارم از خواندنش لذت داستان خوانی را ببرید.

تصادف        سیمین دانشور

بدبختی ما از وقتی شروع شد که صدیقه خانم همسایه دیواربه دیوارمان ماشین خرید با دستکش سفید و عینک سیاه پشت فرمان نشست. صبح که از خانه در‌امدم دیدمش. تعارف کرد که سوار بشوم، بی اینکه سوار بشوم اشهدم را به پیش بینی حوادث آینده خواندم که از دو بعد از ظهر همان روز شروع شد. به خانه که‌امدم زنم بق کرده بود. جواب سوال‌هایم را کوتاه می‌داد. آره یا نه. همان زنی که هر وقت بخانه می‌آمدم می‌گفت: .....

..... «گوش کن، می‌خواهم گزارش‌امروز را بدهم، چه گوش کنی چه نکنی حرفهایم را می‌زنم، پس آبروی خودت را نبر وگوش کن» و اخبار را می‌داد که هر قدمی‌که برداشته بود حادثه ای آفریده بود و صدیقه خانم همچین کرده بود و همچون کرده بود.‌اما آن روز زنم رفتار یک آدم ماشینی را داشت. نهار را آورد که در سکوت خوردیم. برای اولین بار سیگاری روشن کرد و ناشیانه به دهان گذاشت و گفت: «راست بشین می‌خواهم چیزی به عرض آقا برسانم.» راست نشستم و بند دلم پاره شد. گفت: «باید یک ماشین برایم بخری و خودت می‌دانی که خواهی خرید.» گفتم: «عزیزم چرا به تقلید هنرپیشه‌ها تو فیلم‌های دوبله حرف می‌زنی؟» گفت: «خودت را به کوچه‌ی علی چپ نزن، ماشین را کی می‌خری؟» گفتم: «جانم تو که رانندگی بلد نیستی. . .» گفت‌: «از صدیه خانم ته‌توی کار را در آورده‌ام. خرج تمرین رانندگی تا تصدیق بگیرم پانصد تومان است، آن را از اداره گدایت مساعده بگیر، اگر ماشین را قسطی بخریم صر فه ندارد، ‌اما اگر چکی بخریم سی و دو هزاز تومان است. دست دوم ارزان‌تر است ولی آن هم صرفه ندارد، می‌افتد برای روغن سوزی وهی باید ببرم تعمیر گاه، تو هم که ماشاءالله یک قدم برای زنت بر نمی‌داری. خودم دمبدم باید ببرم و گردنم را کج کنم و کلاه سرم بگذارند. ماشین نو بخر.» دوباره شد همان زن همیشگی. راستش همه عمرم از زن وراج و اشتهادار و زنی که صاحب دندان‌های سالم داشته باشد خوشم می‌آمد نادره را به همین علت گرفته بودم. البته وقتی من گرفتمش نادره بود، سر عقد به اصرار خودش اسمش را عوض کردیم و گذاشتیم نادیا. گفتم: «زن، می‌دانی که سی هزاز تومان به زبان ساده می‌آید، از کجا چنین پولی در بیاورم. تو که می‌دانی حقوق من فقط به خرجمان می‌رسد. یک شاهی پس انداز نداریم، با دو تا بچه کودکستانی و این همه خرج ایاب و ذهاب. . .»

از زبانم در رفت، ‌اما دیگه کار از کار گذشته بود. زنم گفت: «بله، آقای عزیز، من هم برای همین خرج ایاب و ذهاب ماشین می‌خواهم.‌ترا صبح‌ها می‌برم اداره و ظهر‌ها بر می‌گردانم. بچه‌ها را می‌برم کودکستان. . . . کلی از خرجمان کم می‌شود.»

گفتم: «زن عقل از سرت پریده. یکی نان نداشت بخورد، اتاق برای پیاز خالی می‌کرد.» گفت: «اتاق که داشت اتاقش را گرو می‌گذاشت جانم، ما هم می‌توانیم خانه را گرو بگذاریم. آدم اگر تو این دنیا فقط یک ماشین داشته باشد همه چیز دارد، ناسلامتی در بانک کار گشایی هستی و راه چاه کار را هم بلدی.»

گفتم: «زن، تمام دار و ندار ما همین خانه است، تو که نمی‌دانی پدرم با چه آرزو بدلی این خانه را سرهم کرد؟ گروش که گذاشتیم پول از کجا در بیاوریم از گرو درش بیاوریم.»

گفت: «تا آن وقت خدا کریم است . . .» آب دهانش را فرو داد و گفت‌: «ببین عزیزم از تو کاخ خواستم؟ سفر اروپا خواستم؟ تو حتی یک عروسی درست و حسابی برایم نگرفتی. آرزوی لباس سفید و تور به دلم ماند.» فکری کرد و ادامه داد‌: «یادم است سرما خورده بودم گفتم برایم پالتو پوست بخرگفتی عزیزم کریسیدین د بخور.» و لب ورچید. برای آن که به گریه نیفتد گفتم: «بگذار کمی‌استراحت به کنم. بعد فکرش را می‌کنم ببینم چه می‌شود کرد؟ شاید یک ماشین قسطی برایت خریدم. . .»

گفت: «قسطی، بی قسط، آن وقت می‌شویم بنده قسط، بنده مصرف که هستیم. بنده قسط هم می‌شویم.»

این حرف ها حرف‌های خودش نبود، از سر صدیقه خانم هم زیاد بود، یعنی زیر سر زنم بلند شده بود. . . یعنی زنم خدای نکرده. . . زبانم لال. . .

گفت: «چرا رفتی توی فکر؟فکر خانه را هم نکن عزیزم. زرگنده هم شد جا، آن هم با این غروب‌های دلگیر خدا پدرم را زنده نگه دارد اما او که عمر نوح نمی‌کند. آخرش نخلستان‌های بهمنی نصیب من می‌شود. یک خانه‌ی حسابی در جاده پهلوی می‌خریم. فکرش را کرده‌ام، زعفرانیه یا پشت باغ فردوس.»

زنم تحفه اهواز بود. عید سال چهل با رفقا رفته بودیم اهواز. دیدنی‌های شهر را همان روز عید دیدم وشبش ماندیم معطل چه کنیم. دل به دریا زدیم و رفتیم سینما. یک برُ دختر مدرسه جلومان نشسته بودند، هی بر می‌گشتند وما را ورانداز می‌کردند و کرکر می‌خندیدند، غیر از نادره سال چهل و نادیای فعلی که اصلاًبر نگشت. ما فیلم را ندیدیم، نه ما و نه دختر مدرسه‌ها، بعد از سرود و اعلان پپسی و تیغ خود‌تراش، داشتند سمت‌های از برنامه آینده را می‌دادند که ناگهان نمایش فیلم را قطع کردند. چراغ‌ها روشن شد وبعد از چند لحظه از نو سرود زدند واعلان. . . این جریان قطع فیلم و هم چیز را از نو نمایش دادن سه بار تکرار شد. بار سوم نادره از جا پا شد و شعار داد. می‌گفت: «مسخره بازی در آورده اید، هیچ جای دنیا برای هیچ تازه واردی همه مقدمات فیلم ر از نو شروع نمی‌کنند.» صدایش شبیه صدای یکی از گویندگان آشنای رادیو تهران بود یا ادای آن گوینده را در می‌آورد. دردسرتان ندهم ما هم شیر شدیم و با دختر مدرسه هورا کشیدیم و سوت بلبلی زدیم، سینما به هم ریخت، همه مان را بردند کلانتری. در کلانتری هم افسر کشیک و هم مرا خاطر خواه خود کرد. معلوم شد هر بار که فیلم از نو شروع می‌شده به خاطر گل روی کسی بوده از شهردار و فرماندار و ریاست شهربانی.

به زنم گفتم: «بهتر است کاغذی به پدر جانت بنویسی و بگویی علی الحساب. . .» که‌ترکید حالا گریه نکن کی بکن. برای آن که آرامش بکنم گفتم‌: «خوب آمدیم و ماشین را خریدی، تو این خانه ی فسقلی بی گاراژ ماشین را کجا می‌گذاری؟» اشک‌هایش را پاک کرد. گفت: «می‌دانستم می‌خری، تو مرد خوبی هستی، فقط‌ترسویی؛ فکر جای ماشین را هم کرده‌ام، یک زنجیر می‌خرم، ماشین را شب‌ها به تیر سمنتی چراغ برق جلو خانه می‌بندیم. تیر اول برای ماشین من، تیر دوم برای ماشین صدیقه خانم.»

سه هفته طول کشید تا تسلیم شدم، دیدم ناخوش می‌شود، از خورد و خوراک افتاده بود، پشت پنجره ی رو به کوچه ی اتاقمان می‌ایستاد وبا حسرت به اتومبیل صدیقه خانم نگاه می‌کرد و آه می‌کشید. از اداره پانصد تومان مساعده گرفتم و زنم رفت تمرین رانندگی. به دستور والده یک کتاب مفاتیح الجنان خریدم و سر تا تهش را ورق زدم بلکه دعایی پیدا کنم برای خنگ شدن اشخاص در موقع تمرین یا رد شدنشان در‌امتحان رانندگی. معلوم است که همچین دعایی نه در مفاتیح الجنان و نه در هیچ کتاب دعای دیگری وجود نداشت. والده یادم داد که آهسته بخوانم صُم بُکم عُمی‌فهم لا یقعلون وبه زنم فوت کنم. صد بار بیشتر این کار را کردم. خود والده ختم قران بر داشت و بعلاوه نذر کرد که اگر این شیطانی که به اسم ماشین در جلد زنم رفته، دست از سرش بردارد، یک سفره ابوا لفضل بیندازد، ‌اما معلوم بود که این نوع شیطان را با هیچ طلسمی‌نمی‌شد از میدان بدر کرد، چرا که زنم در‌امتحان آئین نامه قبول شد. خودش می‌گفت که تمام سوال‌های تست را علامت درست گذاشتم، جناب سروان خوشش‌امد، به من گفت: «خانم شما تمام آفتاب جنوب را ذخیره کرده اید» آخر زنم سبزه ی تند بود. و بعد: «جناب سروان ازم پرسید، اگر برف باریده باشد و جاده یخ زده باشد ودر سرازیری‌ترمز کنید و نگیرد چه می‌کنید؟» جواب دادم: «آقای محترم در چنین هوایی ماشین نازنینم را از گاراژبیرون نمی‌آورم. جناب سروان دست گذاشت روی دلش و قا قاه خندید.»

در‌امتحان سنگ چین هم قبول شد. می‌گفت‌: «اکبر آقا صاحب فو لکس واگن، فولکسی که با آن‌امتحان می‌دادم، سر پیچ را یک لکه جوهرچکانیده بود، به لکه جوهر که رسیدم پیچیدم وبا یک میلیمتر فاصله از خط. . . . پنج تومان انعامش دادم.» داشتم کم کم به نذر و نیاز مادرم‌امیدوار می‌شدم چون که زنم در‌امتحان توقف ماشین میان میله‌ها سه بار رد شده بود. بار اول میله‌ها را درب و داغون کرده بود، بار دوم خوب تو‌امده بود‌اما نتوانسته بیرون بیاید. بار سوم با جناب سروان دعوایش شده بود، البته این جناب سروان غیر از جناب سروان «آفتاب جنوب» بود. جور واجور جناب سروان وجود داشت. . به جناب سروان ممتحن توقف ماشین میله‌ها، گفته بود: «کوتوله به علت قد کوتاهت کمپلس داری و مردم را بی‌جهت رد می‌کنی.» این جور معلومات را از رادیو تهران کسب کرده بوده از صبح تاشب بغل گوشش باز بود. جناب سروان‌امتحان چهارمش را انداخته بود به دو هفته بعد. به حکم از این ستون به آن ستون فرج است از خوشحالی روی پا بند نبودم، ‌اما ‌امتحان چهارم قبول شد. نوبت رسید به ‌امتحان در شهر. شش بار رد شد. بار اول موقع حرکت علامت نداده بود، بار دوم آینه را نگاه نکرده بود، بار سوم‌ترمز دستی را نکشیده بود، بار چهارم از جناب سروان گول خورده بود و به دستور او یک قدمی‌چهار راه تو قف کرده بود، بار پنجم از یک ماشین سبقت گرفته بود با سرعت و انحراف بچپ. بار ششم هر چه کرده بود نتوانسته بود ماشین را روشن بکند. بار هفتم لابد معجزه شده بود که قبول شد.

خانه را گرو گذاشتم وسی و پنج هزارتومان قرض گرفتم و قسط بندی کردیم که لابد تا ابد الابد ماهی پانصد تومان از حقوقم کسر کنند. «اگر در تمام دنیا یک اتومبیل دارید، انگار همه چیز دارید.» زنم می‌گفت. روز اول صبح زود پا شد و کفش و کلاه کرد و عینک زد و دستکش سفید. . . بغل دستش نشستم و بچه‌ها پشت سرش، دستور داد بایستند و تماشا بکنند و رو به اداره من راه افتاد. بس که بی خودی در آینه روبرو نگاه کرد و به شوفر‌های تاکسی و اتوبوس و عابران پیاده، مخصو صاً به خانم‌های چادری متلک گفت و مسخره شان کرد، سر معده‌ام شروع کرد به سوزش تا به اداره برسم تمام دل و روده‌ام در هم شده بود و دل دردی گرفتم که نگو. ربع ساعت تاخیر داشتم و زخم معده هم تهدیدم می‌کرد. بعد از ظهر‌امده بود دنبالم. ناگزیر سوار شدم، قلبم شروع کرد به سرعت رفتن، انحراف بچپ را که از اول داشت. سر چهار راه خیابان اسلامبول دست چپش را در آورد که علامت بدهد، مردک لاتی مچ دستش را محکم گرفت، اول شبیه شوفر‌ها که نه، شبیه شاگرد شو فرها، به مردک لیچار گفت و شنید و بعد خواهش و تمنا که دستم را ول کن و آخرش افتاد به التماس و مردک گفت: «تو دیگر کار کجا هستی؟» چراغ سبز شد و راه ما باز شد‌اما مگر مردک دستش را ول می‌کرد؟ زنم دلداریم می‌داد که خونسرد باشم از این اتفاقات در رانندگی می‌افتد. ماشین‌های پشت سر ما بوقی می‌زدند که نگو. انگار می‌خواهند بروند بمب اتم را از نو کشف بکنند و مردک دست زنم را ول نمی‌کرد و من دلم شور ساعتش را می‌زد که هر چند کار نمی‌کرد‌اما طلا بود.‌اما این که پیاده بشوم وبا مردک گلاویز به شوم، لاوالله، چرا که ماشین‌ها از بغل گوشم مثل برق می‌گذشتن و من آدمی‌ هستم که از ماشین‌های متوقف می‌ترسم، مبادا ناگهان راه بیفتند. چون وظیفه خود می‌دانست که حتماً مرا به اداره برساند و برگرداند و نمی‌شد این احساس وظیفه شناسی را از سرش بیندازم تمام اعضای بدن مرا خطر تهدید می‌کرد، به علاوه رگ غیرتم دائماً بایستی می‌جنبید و من یا نمی‌گذاشتم بجنبد و یا حالش را نداشتم و از همه مهم تر این که کسر خرج داشتم آن قدر این د رو آن در زدم تا توانستم ماموریتی برای خودم دست و پا کنم و رفتم دشت میشان.

نامه‌هایش همه پر بود ازوقایع رانندگیش، همه آنها را دارم و الان جلو رویم است. «عزیزم دیروز رفته بودم نادری لباس‌هایم را بگیرم. لباس‌هایم را داده‌ام رنگ بکنند، می‌دانم که تا مدتی از لباس نو خبری نیست. از حقوق تو هم بابت تاخیر‌های ماه گذشته چهل و پنج تومان و سه ریال کسرکردند. خاک بر سر گدایشان بکنند. خوب گفته بودم که رفته بودم نادری، بالای دیوار سفارت پارک کردم. نه جلوم ماشینی بود نه عقبم. لباس‌هایم حاضر نبود گفتم بروم سری به مغازهها بزنم. تو پاساژ یک بلوز‌های حراج می‌کردند. . . حال تل هم مد شده تل یک نیم دایره است از پارچه و پنبه. برای راننده‌ها خوب است. می‌گذارند روی موهایشان و بنا براین موهایشان پریشان نمی‌شود.»

«. . . لباسم را گرفتم و بر گشتم یک کادیلاک دراز جلو ماشین من پارک کرده بود یک فولکس مردنی هم عقبش. دل به دریا زدم و پشت فرمان نشستم. نمی‌دانم چه کردم که سپر جلو من ازدست راست و صل شد به عقب کادیلاک از دست چپ و سپر عقب من قفل شد در سپر جلو فو لکس. مگر می‌شد ماشین را تکان داد. پا شدم ‌امدم بیرون . مدرسه‌ها تعطیل شده بود و پسر‌های نره غول مدرسه‌های آن حوالی ریخته بودند تو خیابان. هر کدامشان متلکی بارم می‌کرد. یکیشان گفت: «بانو دلکش یک دهن برایمان بخوان» »

«. . . جلو اتومبیل یک آقای به قاعده را گرفتم. آقا هه پیاده شد وآمد کمک. گفته بدجوری سپر درسپر شده. دو تا لنگ به دوش را صدا کرد و آنها هم دو تا عمله گیر آوردند و با علی یا مدد چهار نفری فو لکس را از روی زمین بلند کردند و با فاصله زیاد از پژوی من روی زمین گذاشتند. نمی‌دانم چطور شد زیادی عقب ‌امدم و زدم بفو لکس . ماشین که نیست مقواست. مچاله اش کردم. البته کارتم را در آوردم و رویش آدرسم را نوشتم و گذاشتم روی شیشه ی جلو فو لکس. . . خدا کند صاحب فو لکس سراغم نیاید. . .»

«. . . عزیزم، صاحب فولکس پیدایش نشد. صدیقه خانم می‌گوید باوش نشده که آدرس درست داده باشی . . . چرا که هیچ احمقی چنین کاری نمی‌کند. پریروز هم دسته گلی به آب دادم‌اما به خیر گذشت. از عباس آباد می‌آمدم دیدم همه ی ماشین‌ها که از مقابل می‌آیند برایم چراغ می‌زنند، خیال کردم سلام و علیک می‌کنند. من هم به علامت جواب برف پاکن‌هایم را به راه انداختم. حالا نگو راه را بسته بود. سر چهار راه فهمیدم، حالا با چه زحمتی دور زدم و بر گشتم، تو که نمی‌دانی، رانندگی که نکرده ای. بس که دور را عظیم گرفتم، زدم به یک فولکس که بیخودی تو جاده ایستاده بود. حالا نگو که این فولکس خاموش کرده بوده و اینکه من بهش زدم روشنش کرد،‌اما من که نمی‌دانستم دل تو دلم نبود. خسارتش را از کجا می‌آوردم می‌دادم؟ بهر جهت سر چهار راه قصر که رسیدم چراغ قرمز بود. پهلوی صاحب فولکس ایستادم. آقاهه شیشه را پایین کشید . گفتم ای دل غافل الان است که خسارتش را از من بخواهد.‌اما آقاهه گفت خیلی متشکرم. شصتم خبر دار شد که چه شده. مبادی آداب گفتم تمنا می‌کنم، ما راننده‌ها باید به همدیگر کمک بکنیم. وقتی به مقصد رسید می‌فهمد چه بلایی سرش آورده‌ام‌ اما «فردا دیگر خیلی دیر شده!» »

«. . . راستی عزیزم، مجبور شدم در خانه کودتای مختصری بکنم، آن میزی که رویش شیشه بود و شیشه اش دمبدم می‌شکست وآن صندلی راحتی تو وآن قالیچه دم دری را که اسقاط شده بود فروختم به 360 تومان. می‌دانی یک روز یادم رفت‌ترمز دستی را جا بکنم وبا‌ترمز دستی کشیده شده، رفتم ورامین پیش خاله تومنت سرت نمی‌گذارم، برای آن رفتم که جهت یابی و دست به فرمانم خوب بشود. لنت و یاتاقانم سوخت و 350 تومان خرج روی دستم گذاشت.»

ماموریتم تمام شد و به تهران برگشتم می‌دانستم. خانه را مسجدی خواهم یافت. کودتاهای زنم خطرناک بود و حسی به نام حس جهت یابی اصلاً نداشت. برای اینکه حس جهت یابی پیدا بکند شخصاً خیلی زحمت کشیدم. اوایل رانندگیش یک نقشه تهران برایش از اداره کش رفتم، ‌اما از نقشه به هیچ وجه سر در نیاورد و فهمیدم که جهات اربعه را نمی‌شناسد. سعی کردم با آفتاب و حرکت شمال را یادش بدهم. با دست‌های باز رو به شمال ایستاندمش و گفتم حالا دست راستت به طرف مشرق است و دست چپت به طرف مغرب، روبه رویت شمال و پشت سرت جنوب، به همان‌ترتیبی که خودمان در کلاس ششم ابتدایی یاد گرفته بودیم. گفت عزیزم شب که آفتاب نیست و به علاوه روزهای ابری چه کنم؟ قضیه شب را با دب اکبر حل کردم،‌اما او از هیچ دبی سر در نمی‌آورد نه اکبر نه اصغر ش، برایش توضیح دادم که قبله رو به جنوب است و بنابراین مساجد شمالی جنوبی ساخته می‌شود‌اما زنم به عمرش نماز نخوانده بود. توضیح دادم که در کلیسا رو به شرق است‌اما در همه خیابان‌ها کلیسا نبود. عاقبت خواستم کنجکاویش را تحریک کنم، نمی‌دانم کجا خوانده بودم یا شنیده بودم که مورچه‌ها سوراخ‌ها و لانه هیشان را رو به شمال می‌سازند. شاید هم از خودم در آورده بودم. از این یکی خیلی خوشش‌امد‌اما نه برای رانندگی اش همین طوری هر جا می‌رفتیم رد مورچه‌ها را می‌گرفت و می‌گفت رو به شمالنی روند چرا که لانه‌هایشان رو به شمال ساخته شده. یک قطب نمای رزم آرا برایش خریدم بس که به آن ور رفت از کار انداختش.

به خانه رسیدم. زن و بچه‌هایم از لاغری به عنکبوت و دوک مانند شده بودند. توضیحات زنم در باره خرابی‌های ماشین آن قدر فنی شده بود که از سرم زیاد بود، مثلاً بلبرینگ که رفته بود در سگدست یا برعکس وسیم دلکو که پاره شده بود و دینام که برق نمی‌داد و صفحه کلاج که تاب برداشته بود و همین طور بگیر و برو بالا. زنم بچه‌ها را به کودکستان می‌رساند بعد بر می‌گشت و یک شلوارآبی به سبک‌امریکایی پا می‌کرد و سطل پلاستیک قرمزی که خریده بود را پر آب می‌کرد و گرد رختشویی اضافه می‌کرد و دستکش لاستیکی دست می‌کرد و می‌افتاد به جان ماشین حالا نشوی کی بشوی؟ آوار هم می‌خواند. مهارتش از ماشین پا‌هاهم بیشتر شده بود. همچین اتومبیل را برق می‌انداخت که صورت خود را در آن می‌دیدی، یک رادیو هم برای اتومبیل خریده بود، از فروش بادبزن برقی: «سر سیاه زمستان چه احتیاجی به بادبزن برقی داشتیم؟ و حالا کو تا تابستان؟»

با زنم حسابی دعوا کردم. حتی خواستم کتکش بزنم.‌اما همچین لاغر می‌نمود و چشمهایش دو دو می‌زد و پیراهن رنگ کرده اش چنان به تنش زار می‌زد که دلم سوخت. باز به فکر دست و پا کردن ماموریت جدید افتادم و خانه خوابیدم. زنم در پرستاریم سنگ تمام می‌گذاشت. والده صبح‌ها از پا قاپق می‌کوفت و می‌آمد و برایم آش می‌پخت و شب‌ها زنم می‌برد می‌رساندش و وقتی می‌آمد با کلید ماشین بازی می‌کرد و توضیح می‌داد که ازکدام راه‌ها رفته و از کدام ماشین‌ها جلو زده و چه متلک‌ها شنیده. یک شب دیر کرد. چنان دلم به شور افتاده بود که نگو. ساعت نه تلفن زنگ زد. صدای زنم از آن طرف سیم وحشت زده به گوش می‌رسید که دلم سوخت: «عزیزم نترس، هیچ طوری نشده، ‌اما تصادف کردم.»

- تصادف؟

- بله

- با کی؟

 - با یک افسر راهنمایی.

- افسر راهنمایی؟ خدایا! دنیا پیش چشمم سیاه شد، ار تمام دنیا آدم با افسر راهنمای رانندگی تصادف کند مگر می‌شود ار پس این‌ها در‌امد؟

- نه با خودش باموتورسیکلتش. هرچه پول تو خانه است بردار با تصدیقم. . . تصدیقم تو قوطی چرخ خیاطی است، بیار کلانتری، کلانتری توپخانه، طرف حرف از سه هزاز تومان می‌زند.

مثل داش‌ها لباس پوشیدم، کروات قرمز زدم و کت جیر پوشیدم و کلاهم را کج گذاشتم و وارد کلانتری شدم. درجه تبم 39 بود، ‌اما زنم می‌گفت ورودت به صحنه عالی بود عزیزم. گفتم: «آقایان مگر زنم چه کرده؟ قتل عمد کرده؟»

زنم گوشه ای روی نیمکت نشسته بود و همچین‌ترسیده و رمیده و بد بخت به نظر می‌آمد که دلم آتش گرفت. به دیدن من براق شد و پا شد و گفت‌: «به خدا اصلاً تقصیر من نبود، پاسبان توی گزارشش نوشته. مادرت را که رساندم، برگشتن، جلو وزارت بهداری مجبور به توقف شدم، راه بندان بود چرا که آقای برژنف با همراهانش رفته بودند شیر و خورشید سرخ. این آقای استوار (به درجه‌های مرد نگاه کردم، سروان بود) اسکورت آقای برژنف بوده باید دنبال ایشان می‌رفته. چرا باید موتور خرسانه اش را وسط خیابان پارک بکند؟وقتی عبور آزاد شد یک بارکش شهری پیچید جلوم ومن هم کشیدم بدست چپ و خوردم به موتور آقا. . . اگر بدانی مردم چه بلایی سرم آوردند نزدیک بود تکه تکه‌ام بکنند. بادمجان دور قاب چین‌هایی را که خودشان آورده بودند برای برژنف دست بزنند و هورا بکشند. . . . هی می‌گفتند بانو دلکش حرف خوبشان بود، آن قدر حرف‌های بد به هم زدند» و زد به گریه.

جناب سروان گفت: «ما هستیم و موتور مان، صاحب اصلی خیابان‌ها هم ما هستیم هر جا دلمان خواست پارک می‌کنیم و ... خانم بی تصدیق رانندگی می‌کرده .... جرمش...»

حرف سروان را قطع کردم و تصدیق زنم را از جیبم در آوردم و جلو چشم سروان گرفتم، تصدیق را قاپید و من‌ترسیدم با او گلاویز به شوم. اصلاًاز رانندگی و افسر راهنمایی می‌ترسم. دست خودم که نیست. زنم گفت: «مرحبا به غیرتت، تصدیقم را که با خون دل گرته بودم از دست دادی.» و زد به گریه. افسری جلو‌امد که گزارش پاسبان دستش بود، گفت: «صلح کنید وآقا، شما آنچه را که شکسته و خرد شده بخرید و بدهید به جناب سروان و جناب سروان هم تصدیق خانم را پس بدهد.»

قبول کردیم. زنم پشت فرمان نشست، دستش می‌لرزید، من بغل دستش نشستم و جناب سروان هم پشت سر مان و تمام مغازه‌های یدک فروشی خیابان چراغ برق را زیر پا گذاشتیم تا توانستیم طلق جلو موتور چراغ جلو و دسته ی نو گیر بیاوریم و تمام وقت زنم جناب سروان را نصیحت می‌کرد که چرا آن قدر به فکر ظاهر قضیه و نونواری ماشین و براقی آن است. می‌گفت: «عمده آن چیزی است که در سر آدم است از عقل و شعور، این شق ورقی به چه درد می‌خورد.» حتی می‌گفت: «خاصیت ملل عقب افتاده این است که افسر‌ها یراق وزرق وبرق دارند وزن‌ها هم منحصراً به وضعشان می‌رسند و واکسی وتاکسی وآرایشگاه و مشروب فروشی تو این کشور‌ها خیلی بیشتر از کتاب فروشی‌هاست ...» لالایی خوبی بود اما حرف حرف زنم نبود ... یعنی زنم ....

پلاک علامت کارخانه را نتوانستیم پیدا به کنیم. موکول شد به صبح روز بعد. صبح تبم بریده بود و با زنم وجناب سروان رفتیم وتمام اوراق چی‌های خیابان‌امیرکبیر را زیر پا گذاشتیم و پلاک پیدا نشد. جناب سروان می‌گفت تا پلاک را پیدا نکنیم تصدیق زنم را نمی‌دهد و زنم قسم خورد که می‌رود پیش تیمسار. گفت: «طبق گزارش پاسبان شما می‌بایستی دنبال آقای برژنف می‌رفتید ...» رنگ جناب سروان پرید، تصدیقش را پس داد. دویست تومان خرجمان شده بود، اگر زودتر این تهدید را کرده بود و اگر از اول رفته بود پیش تیمسار، این دویست تومان هم از کیسه مان نرفته بود. از پا ننشستم تا باز ماموریت گرفتم واین بار رفتم بندر شاه. نامه‌های زنم مختصر و غیر مفید بود، نه از اتومبیل حرف می‌زد نه کودتای تازه ای در خانه کرده بود. کم کم‌امیدوار شدم عشق ماشین از سرش افتاده است وزندگی مان به روال سابق خواهد افتاد. کاغذ‌های پر آب و تابی برایش نوشتم. از آن شب کلانتری تو اهواز نام بردم و این که یک شبه من را عاشق خودکرده بود و از صبح آن روز که در بلوار کنار راه آهن قدم می‌زدیم وزنم می‌گفت: «رنگ مورد علاقه‌ام آبی است و کتاب مورد علاقه‌ام» زیر سایه ی درختان «زیزفون» است و این که بعد‌ها کتاب مورد علاقه اش پر شد و اینکه روز عقد کنان لباس آبی پوشیده بود و فوراً بله را گفت و آخوند را معطل نکرد که سه بار خطبه بخواند. کم کم در نامه‌هایم به فکر بچه ی سومی‌افتادم و حتی قدم بالاترگذاشتم و ازفروش اتومبیل حرف زدم. گفتم با این وصف چند تا قسط جلو خواهیم بود. زنم ناگهان سکوت کرد. تلگراف جواب قبول زدم. جواب‌امد که: «سلامتیم، نادیا» و باز سکوت. مرخصی گرفتم وبه تهران‌امدم. سر سه را ضرابخانه یک ماشین سخت تصادف کرده را به نمایش گذارده بودند. ماشین خرد خرد شده بود، با وجود این شناختمش. «پژوی» زنم بود لابد تا حالا زنم مرده بود، بله، کسی که اتومبیلش به این روز می‌افتد لابد یک جای سالم در بدنش نیست. از راننده ماشین کرایه پرسیدم از کی تا حالا این پژو این جا است؟ گفت: یک ماهی می‌شود. پرسیدم: «نمی‌دانید چه بر سر راننده اش‌امده؟» نمی‌دانست. تا به خانه رسیدم نصف عمر شدم. در زدم. زنم در را بازکرد. سر تا پا سیاه پوشیده بود و تور سیاه هم روی سرش انداخته بود. پرسیدم‌: «کی مرده؟ والده؟ بچه‌ها؟» گفت: «نترس هیچ کس نمرده» پرسیدم: «چرا سیاه پوشیده ای؟» از سر سیری گفت‌: «تصادف سختی کردم. از فرعی می‌آمدم به اصلی، زدم به یک جناب سرهنگ.» صدایش صدای خودش بود و ادای هیچکس را در نمی‌آورد. نه گویندگان رادیو تهران ونه ادای هنرپیشگان فیلم‌های دوبله را. گفتم: «با این حال نفهمیدم چرا لباس عزا تن کرده ای.» گفت: «یک ماه است که جناب سرهنگ مریض خانه خوابیده. بیچاره از سر تا پایش باند پیچی شده. هر روز می‌روم بیمارستان ارتش رضایت بگیرم. تازه یک چشمش را باز کرده اند. همین الان از بیمارستان‌امدم. به سرهنگ گفته‌ام بیوه زنم و شوهرم تازه مرده وبه همین علت لباس سیاه پوشیده‌ام وتور سیاه انداخته‌ام تا دلش بسوزد. ورضایت بدهد و گرنه خدا عالم است چند هزاز تومان باید خسارت بدهیم.» رفتیم تو اتاق. پرسیدم: «بچه‌ها کجا هستند؟» گفت: «خانه صدیقه خانم هستند.» و راست می‌گفت، رفت آوردشان. فردا صبح باز زنم لباس سیاه پوشید و تور سیاه انداخت و به سراغ جناب سرهنگ به بیمارستان ارتش رفت. به بچه‌ها سپرد که تا چشمشان به جناب سرهنگ افتاد گریه و زاری به کنند‌اما ابداً و اصلا حرفی نزنند. مرخصی من تمام می‌شد و از قراری که زنم می‌گفت حال جناب سرهنگ رو به بهبودی بود و حالا هر دو چشمش را باز کرده بودند و با پاهای خودش رفته بود توالت و زنم بسیار خوشحال بود. شب آخر مرخصی‌ام بود. خواستم از نو موضوع بچه سومی‌را مطرح کنم که زنم براق شد گفت: «راست بنشین. می‌خواهم مساله ای را به عرض آقا برسانم.» بند دلم پاره شد. واقعاً خرید یک ماشین دیگر از من ساخته نبود. گفت: «می‌دانی جانم، من ضد دوام و بقای زندگی زناشویی هستم، ازدواج از اداهای بورژوازی است.»

این حرف‌ها حرف زنم نبود. حرف جناب سرهنگ هم نمی‌توانست باشد. حرف صدیقه خانم هم مطلقا نبود. حرف کسی بود که از مصرف و قسط و ملل عقب افتاده و تاکسی واکسی وزرق و برق افسرها و زن‌ها ااطلاع داشت. دل به دریا زدم و گفتم: «خیال داری از من طلاق بگیری؟» لبخندی زد و گفت: «بله، خوب فهمیدی و خودت می‌دانی که طلاقم خواهی داد. پس آبروی خودت را نبرو زودتر دست به کار شو.» ادامه دادم: «می‌خواهی زن مردی بشوی که از بورژوازی حرف زده ...؟»

گفت: «نه، اهل از دواج و این حرف‌ها نیست.»

پرسیدم: «خیلی و قت است که با او آشنایی؟» و خون خونم را می‌خورد.

گفت: «نه، فقط چند بار خانه صدیقه خانم دیدمش.»

پرسیدم: «پس طلاق می‌خواهی چه بکنی؟ از من می‌گذرد ولی بچه‌ها بدبخت می‌شوند.»

گفت: «این دیگر به خودم مربوط است.»

دعوایمان شد و سر سفره حسابی زنم را کتک زدم و بچه‌ها ین دو طفل معصوم گریه می‌کردند. آن قدر گفت و نوشت تا از خیر ماموریت گذشتم و باز به تهران‌امدم و طلاقش دادم. چهار ماه و ده روز بعد زنم با لباس سفید و تور سفید با جناب سرهنگ عروسی کرد بچه‌ها نصیب والده شدند و من ماندم و کله خشک خودم با قسط‌ های ماشین پژو و جناب سرهنگ هم ادعای خسارتی نکرد.

 

منبع: مجله الفبا شماره 2، سر دبیر: غلام حسین ساعدی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد