روایت شهزاد انجمن نویسندگان کرج آثار و زندگی شرود اندرسن را بررسی می کند. در این سلسله نشست ها که به بررسی آثار نویسندگان تاثیرگذار داخلی و خارجی معاصر می پردازد مجموعه ی کتاب عجایب اندرسن که باعث شهرت جهانی اندرسن شد بررسی خواهد شد. برای اطلاعات بیشتر می توانید به پایگاه اطلاع رسانی انجمن که لینک مستقیم آن در قسمت دوستان می باشد مراجعه نمایید.
در پایان یکی از بهترین آثار اندرسن به نام می خواهم بدانم چرا که در مجموعه ی کتاب عجایب نیست تقدیم شما می کنم.
می خواهم بدانم چرا شرود اندرسن
روز اول،ساعت چهار صبح در«شرق»از خواب بیدار شدیم.غروب روز پیش،در کنار شهر سوار یک ترن باری شده بودیم و با غریزهء حقیقی بچههای کنتوکی به شهر و میدان اسبدوانی رفتیم و اصطبلها را زود پیدا کردیم
آنوقت دیدیم اوضاع روبراه است،هنلی ترنر،تروچسب کاکاسیاهی را پیدا کرد که ما میشناختیمش؛اسمش بیلداد جانسون بود.در زمستانها در اصطبل اسبهای ادبکر،در شهر ما-بکرزویل-کار میکند.بیلداد آشپز خوبی است همانطور که تقریبا همهء کاکاسیاههای ما آشپزهای خوبیند و البته مثل همه آنهائی که در آن قسمت کنتوکی ما هستند و سرشان به تنشان میارزد،اسبها را دوست دارد.بیلداد در بهارها سری به اطراف میزند.کاکاسیاههای کشور ما میتوانند اغلب با تملق و حقه هرکسی را با خود همراه کنند تا هر کاری دلشان بخواهد بکنند.
بیلداد سر مهترها و مربیهای مزارع پرورش اسب دهکدهء ما اطراف لگزینگتن سوار میکند.شبها مربیها به شهر میآیند و دور هم جمع میشوند و اختلاط میکنند و گاه پوکری هم میزنند.
بیلداد خودش را قاطی آنها میکند و محبتهای کوچکی در حقشان میکند و از چیزهای خوردنی حرف میزند:دربارهء جوجه سرخ شده در ماهیتابه و اینکه چطور بهتر میشود سیب زمینی شیرین و نان ذرت پخت.بطوری که دهان آدم از شنیدن حرفهاش آب میافتد.
وقتی فصل مسابقه میرسد و اسبها را به مسابقه میبرند و شبها در خیابانها همهاش حرف کره اسبهای تازه است و همه از روزی حرف میزنند که به لیزینگتن یا مراسم بهاره در چرچیل دانز،یا لاتونیا میروند و سوارکارها که در نیواورلئان یا شاید در مراسم زمستانی در هاوانای کوبا بودهاند برمیگردند تا پیش از آنکهدوباره کارشان را از سر بگیرند هفتهای در خانه بگذرانند،در بکر زویل از اسبها صحبت میکنند و تدارکاتی دیده میشود و صحبت از سوارکاری از دهن نمیافتد، بیلداد به عنوان آشپز جزو تدارکات به حساب میآید.اغلب وقتی به رفتن همیشگی او به مسابقات در همهء فصلها و کار کردنش در زمستانها در اصطبلها که اسبها را نگه میدارند و مردها میآیند و راجع به آنها حرف میزنند،فکر میکنم،می- گویم کاش من هم کاکاسیاه بودم.این حرف احمقانه است اما من نسبت به اسبها اینطوریم،دیوانهام.کاریش نمیتوانم بکنم...
خوب،باید بگویم ما چه کردیم و شما را در جریان آنچه میخواهم صحبتش را بکنم،بگذارم.ما چهار تا بکر زویلی،همه سفیدپوست و پسر مردهائی که قاعدتا در بکرزویل زندگی میکنند تصمیم گرفتیم که به مسابقات برویم نه مسابقات لگزینگتن یا لوئیزویل،بلکه منظورم مسابقات بزرگ«شرقی»ساراتوگا است که همیشه از بکر زویلیها صحبتش را شنیده بودیم.
آن روزها،خیلی بچه بودیم.من تازه پا گذاشته بودم به پانزده و از سه تای دیگر بزرگتر بودم.نقشه را من کشیدم.اقرار میکنم که من بودم که آنها را به این کار واداشتم.
من بودم و هنلی ترنر و هنری ریبک و توم تامبرتن.من سی و هفت دلار داشتم که با شب کاری در زمستان و شنبهها در عطاری انوک مایر به دست آورده بودم. هنری ریبک یازده دلار و بچههای دیگر،هنلی و توم هرکدام یکی دو دولاری داشتند.جورش کردیم و کنارش گذاشتیم تا مراسم بهاره کنتوکی تمام شد و بعضی از مردهای شهر ما،ورزش دوستترینشان،آنهائی که ما بیشتر به حالشان غبطه میخوردیم،از شهر رفتند و بعد ما هم رفتیم.
نمیخواهم از دردسرهائی که توی ترنهای باری در راهمان پیدا کردیم و خیلی چیزهای دیگر حرفی بزنم.از شهر کلولند و بوفالو و شهرهای دیگر گذشتیم و آبشار نیاگارا را دیدم.چیزهائی از آنجا برای خواهرها و مادرهامان خریدیم،هدیهها،قاشق و کارت پستالها و صدفهائی که تصویر آبشار نیاگارا را داشت،اما فکرش را که کردیم دیدیم بهتر است هیچکدام از آنها را به خانه نفرستیم.نمیخواستیم رد پائی از خودمان به دستشان بدهیم و احتمالا گیرمان بیاورند.
همانطور که گفتم شب به ساراتوگا رسیدیم و رفتیم به محل مسابقه.بیلداد غذامان را داد.یک جائی را بالای انباری روی یونجههای خشک نشانمان داد بخوابیم و قول داد که صدایش را درنیاورد.
کاکاسیاهها این چیزها را خوب بلدند؛آدم را لو نمیدهند.وقتی مثل حالا از خانه فرار کرده باشی،اگر به سفید پوستی بر بخوری،ممکن است خوب با آدم تا کند و یک بیست و پنج سنت یا نیم دلاری،چیزی به آدم بدهد و آنوقت یکراست برود و آدم را لو بدهد.سفید پوستها این کار را میکنند اما سیاهها نه. میشود بهشان اعتماد کنی.با بچه رو راستترند.نمیدانم چرا.در مراسم سارا- توگای آن سال مردهای زیادی از شهر ما آمده بودند،دیو ویلیامز و آرتور- مالفورد و جری مایرزو دیگران از لوئیز ویل ولگزینگتن هم عده زیادی آمده بودند که هنری ریبک آنها را میشناخت و من نمیشناختم.قماربازهای حرفهای بودند.پدر هنری ریبک هم یکی از همینهاست...از آنها که بهشان میگویند... حسابنگهدار بازی.و بیشتر سال را به مسابقات میرود.در زمستانها که در بکرزویل در خانه است،زیاد نمیاند.به شهرها میرود و«فارو»بازی میکند1.مرد خوب و دستودلبازی است.برای هنری همیشه هدیههائی میفرستد:دوچرخه،ساعت طلا،لباسهای پیشاهنگی و چیزهائی از این قبیل.
پدر من وکیل است.آدم خوبی است اما پول زیادی به دست نمیآورد و نمیتواند اینجور چیزها را برای من بخرد،بهرحال من حالا آنقدر بزرگ شدهام که توقع این چیزها را نداشته باشم.پدرم هیچوقت بد هنری را به من نمیگفت.اما پدر هنلی ترنر و توم تامبرتن میگفتند.به بچههایشان میگفتند پولی که به این وسیله به دست بیاید،خوب نیست و دلشان نمیخواهد بچههاشان صحبتهای قماربازها را گوش کنند و فکر این چیزها در سرشان بیفتد و شاید از راه به در شوند.
اینها همه درست؛و فکر میکنم که مردها میدانند چه میگویند،اما نمیفهمم چه ربطی به هنری یا اسبها دارد.این همان چیزی است که من این داستان را دربارهاش مینویسم.گیجم.دارم برای خودم یک مرد میشوم و میخواهم درست و حسابی فکر کنم و مثل بزرگها باشم و یک چیزی را در میدان اسبدوانی در مسابقهء«شرق»دیدم که نمیتوانم از آن سر دربیاورم.
دست خودم نیست،من دیوانهء اسبهای اصیل هستم.همیشه همین جور بودهام.وقتی ده سالم بود و دیدم دارم رشد میکنم و نمیتوانم سوارکار بشوم، از غصه نزدیک بود دق کنم،هاری هلین فینگر در بکرزویل که پدرش رئیس پست (1) faro -نوعی بازی قمار شبیه به بناک که بازیکنان ورق را از جعبهای بیرون میآورند و روی هر ورقی شرطبندی میکننداست،حالا بزرگ شده.از تنبلی تن به کار نمیدهد بلکه خوشش میآید که در خیابان بایستد و سربهسر بچهها بگذارد،مثل فرستادن آنها به دکان ابزار و آلاتفروشی برای متهای که سوراخهای چهار گوش درمیآورد و شوخیهائی از این دست.
سر من هم یکی از این حقهها سوار کرد.گفت اگر من نصف یک سیگار برگ را بخورم،جلو رشدم گرفته میشود و دیگر بزرگ نمیشوم و شاید بتوانم سوارکار بشوم،من همین کار را کردم؛وقتی پدر حواسش نبود یک سیگار برگ از جیبش کش رفتم و یک جوری کارش را کردم.سخت مریضم کرد و مجبور شدند دکتر بیاورند و آنوقت هیچ فایدهای هم نکرد.من همانطور بزرگ شدم.حقه بود.وقتی گفتم چه کردهام و برای چه منظوری،هر پدری جای پدرم بود مرا شلاق میزد،اما او نزد.
خوب،من از رشد نماندم و کلکم کنده نشد تا چشم هنری هلین فینگر کور شود.بعد تصمیمش را گرفتم که بچه مهتر بشوم اما این راهم از سرم بیرون کردم.این کار را بیشتر کاکاسیاهها میکنند و من میدانستم که پدر اجازهء این جور کاری را به من نمیدهد.خواهش و تمنا هم هیچ فایدهای ندارد.
اگر شما هیچوقت دیوانهء اسبهای اصیل نبودهاید،برای این است که هرگز در محلی که اسب آنقدر فراوان باشد،نبودهاید و خوب و بدشان را از هم فرق ندادهاید.اسبهای اصیل قشنگند.هیچ حیوانی مثل بعضی از اسبهای مسابقه آنقدر خواستنی و تروتمیز و پردل و جرأت و نجیب نیست.در مزارع بزرگ پرورش اسب که در همه جای شهر ما-بکرزویل-پیدا میشود میدانهائی است و اسبها صبحهای زود در آنجا میدوند.
بیش از هزار مرتبه،قبل از طلوع آفتاب از جایم بلند شدهام و چهار پنج کیلومتری پیاده رفتهام.مادرنمیخواست بگذارد من به آنجا بروم اما پدر همیشه میگفت«ولش کن...»
بنابراین تکه نانی و مقداری کره و مربا برمیداشتم و تندتند میخوردم و میزدم بیرون.
آدم با مردها،سفید و سیاه در میدانهای مسابقه،روی نردهها مینشیند و آنها تنباکو میجوند و اختلا میکنند و آنوقت کرهها را بیرون میآورند. هنوز زود است و علفها پوشیده از شبنمهای براق و در مزرعهء دیگر مردی زمین را شخم میزند و در آلونک،جائی که مهترهای سیاه میخوابند،چیزهائی را برای صبحانهشان سرخ میکنند و آدم میبیند که آنها چطور بریده بریده میخندند و چیزهائی میگویند که آدم را میخنداند.درحالیکه سفیدپوستها و بعضی از
سیاهها هم نمیتوانند اینجوری آدم را بخندانند اما مهترهای سیاه همیشه میتوانند.
و آنوقت کرهها را بیرون میآورند،بعضیهاشان را بچه مهترها به چهار نعل میاندازند.تقریبا هر روز صبح،در میدان بزرگی که مال مرد مالداری است که شاید در نیویورک زندگی میکند،اغلب،همیشه صبحها دو سه تا کره اسب و چند اسب پیر مسابقه و اختهها و یا بوها را در آنجا میبینی که ول میگردند.
وقتی اسبی میدود از شوق گلویم میگیرد.نه همه اسبها،بلکه بعضیهاشان که تقریبا همیشه میتوانم بشناسمشان.
این احساس در خون من است همانطور که در خون سیاههای سوارکار و مهترها هست.حتی وقتی اسبها با بچهء سیاهی بر پشتشان،در میدان مسابقه لکه میروند،من میتوانم بگویم برنده کدام است و اگر گلویم بگیرد و نتوانم آب دهانم را غورت بدهم،میگویم خودش است.اگر همیشه هم نبرد مایه تعجب است،و برای این است که در پشت اسبهای دیگر دور سرعت او را گرفتهاند یا افسارش را کشیدهاند یا از سرخط مسابقه بد راهش انداختهاند یا از این قبیل چیزها.اگر میخواستم مثل پدر هنری ریبک قمارباز بشوم،ثروتی از این راه به دست میآوردم.میدانم که میتوانم ثروتمند بشوم و هنری ریبک هم با من همعقیده است.تنها کاری که من باید بکنم این است که به انتظار بمانم تا آن هیجان گلوگیر دیدن اسب به سراغم بیاید و آنوقت همهء پولهایم را سر آن اسب شرط ببندم. به همین دلیل است که اگر بخواهم قمارباز بشوم همین کار را میکنم اما من نمیخواهم قمارباز بشوم.
وقتی آدم صبح در میدانهاست،نه در میدانهای مسابقه بلکه میدانهای تربیت اسب دوروبر بکرزویل،اغلب نمیتواند آن اسبی را که من از آن صحبت کردم ببیند،اما بهرحال تماشایش خوب است.هر اسب اصیلی که فحل باشد تخم مادیان اصیلی باشد و تربیت شدهء مردی کاردان،میتواند بدود و اگر نتواند،دیگر جایش آنجا نیست،باید برود زمین شخم بزند.
بله،از اصطبل بیرون میآیند.بچه مهترها بر پشتشان سوارند و دلچسب است که آدم آنجا باشد.آدم از بالای نردهای خم میشود و وسوسهای به دلش میافتد.آن طرف،در انبارها سیاهها بریده بریده میخندند و آواز میخوانند. گوشت خوک سرخ شده و قهوه آماده است.همه چیز بوی خوش میدهد.در چنین صبحی هیچ چیز بهتر از بوی قهوه و پهن و اسبها و سیاهها و گوشت سرخ شده خوک و پیپهائی که در فضای باز دود میکنند،نیست.آدم را میگیرد،آدم را درست و حسابی میگیرد.
اما از ساراتوگا حرف بزنم.شش روز آنجا بودیم.از همشهریها،کسی ما را ندید.همه چیز آنطور که ما میخواستیم گذشت.هوای خوب و اسبها و مسابقات و چیزهای دیگر.راه افتادیم به طرف خانه و بیلداد سبدی پراز جوجه سرخ کرده و نان و چیزهای خوردنی دیگر به ما داد.وقتی به بکرزویل برگشتیم من هیجده دلاری هم داشتم.مادر داد و فریاد راه انداخت اما پدر چیز زیادی نگفت. من همه چیز را برایشان تعریف کردم بجز یک چیز.آن کار را من خودم کرده بودم و خودم دیده بودم.
برای همین است که دارم دربارهء آن چیز مینویسم،منقلبم کرد.شبها همهاش به آن فکر میکنم.این است ماجرا:
شبها در ساراتوگا،در انبار یونجههای خشک،همانجائی که بیلداد به ما نشان داده بود دراز میکشیدیم و صبحهای زود با سیاهها و شبها وقتی همه مسابقه- چیها میرفتند،غذا میخوردیم.مردهای شهر اغلب،روی سکوها و جای شرطبندی میماندند و دوروبر جاهائی که اسبها را نگهداری میکنند،پیش از مسابقه در محلی که اسبها را زین میزدند،پیدایشان نمیشد.
در ساراتوگا،برخلاف،لگزینگتن و چرچیلدان در میدانها و جاهای دیگر،محل سایبانداری برای گردش اسبها ندارند و اسبها را در فضای باز زیر درختها و روی چمنهای نرم و قشنگی مانند چمنهای حیاط جلو باتکر بوهن در بکرزویل زین میزنند.تماشایشان خیلی خوب است.اسبها عرق کردهاند و ناراحتند و میدرخشند و مردها بیرون میآیند و سیگار برگ دود میکنند و به اسبها نگاه میکنند و ترتیبکنندهها و صاحبهای اسبها هم هستند و قلب آدم سخت میطپد آنطور که بسختی میتواند نفس بکشد.
آنوقت شیپور خبر به صدا درمیآید و پسرها که بر اسب سوارند،با لباس- های ابریشمی بیرون میرانند و آدم میرود که پهلوی سیاهها کنار نرده جائی بگیرد.
من همیشه دلم میخواهد که یک مربی یا صاحب اسب باشم و پیش از هر مسابقه پیه دیده شدن و گیرافتادن و فرستادنم به خانه را به تن میمالیدم و به جائی که اسبها را میگردانند میرفتم.فقط من این کار را میکردم و رفقای دیگرم چنین کاری نمیکردند.
به ساراتوگا روز جمعهای رسیدیم و چهارشنبهء هفته بعد مولفورد گنده باید میدوید و میدل استراید و سان استریک هم باید میدویدند.هوا خوب خوب بود و میدان مسابقه آینه.شب قبل از مسابقه خواب به چشمم نیامد.دو تا از از این اسبها،از اسبهائی بودند که دلم پر میزد آنها را ببینم.میدل استراید دراز واخته است و بیقواره به نظر میآید.مال جوتامپسون است،مالک کوچکی از شهر است که فقط شش تا اسب دارد.مولفورد اسب یک میل بدو است و میدل استرایک نمیتواند تند راه بیفتد و آهسته حرکت میکند و همیشه در نصفه راه برگشت،شروع میکند به دویدن و اگر مسابقه دو کیلومتر باشد،از سر راهش همه چیز را برمیدارد و خودش را میرساند.
سان استریک با او فرق دارد.اسب فحلی است و ناراحت.مال ون ریدل بزرگترین مزرعه ناحیه ماست که به آقای ون ریدل نیویورکی تعلق دارد.سان استرکی مثل دختری است که آدم بعض وقتها فکرش را میکند اما هرگز گیرش نمیآورد،همهء بدنش سخت و قشنگ است.وقتی به سرش نگاه میکنی دلت میخواهد او را ببوسی.تربیت شدهء تیلفرد است که با من آشناست و خیلی به من مهربانی کرده است و اجازه داده که به اصطبل بروم و از نزدیک او را نگاه کنم.
هیچ موجودی مثل این اسب شیرین نیست.آرام دم مرز میایستد و خودی نشان نمیدهد،اما از تو مثل آتش میسوزد.بعد که تیر مانع بالا میرود مثل اسمش سان استریک(تیغهء آفتاب)میدود.آدم دلش پر میزند که او را ببیند.درد دیدنش را میگیرد.همینقدر تا میشود و مثل سگ شکاری میدود.هرگز هیچ موجودی را ندیدهام که مثل او بدود مگر میدل استراید وقتی که حرکتش میدهند و او دست و پا باز میکند.
وای!من دلم برای دیدن آن مسابقه و دویدن آن دو تا اسب پر میزند، پر میزد و هری تو میریخت.دلم نمیخواست شکست هیچکدام از اسبهامان را ببینم.پیش از آن هیچوقت جفتی مثل این دو تا اسب به مسابقه نفرستاده بودیم.پیرمردهای بکرزویل اینطور میگفتند.راست میگفتند.
پیش از مسابقه برای دیدن رفتم به جایگاه اسبها.آخرین نگاه را به میدل استرایک انداختم،که وقتی آنطوری تو جایگاه ایستاده چنگی به دل نمیزند،بعد رفتم سان استریک را ببینم.
روز روز او بود.وقتی دیدمش فهمیدم.بکلی فراموش کردم که ممکن است آنجا دیده بشوم و راست رفتم جلو.همهء مردهای بکرزویلی آنجا بودند و هیچکس متوجه من نشد غیر از جری تیلفورد.او مرا دید و جریانی پیش آمد. برایتان تعریف میکنم.
ایستاده بودم به اسب نگاه میکردم و دلم پر میزد.یک طوری،نمیتوانم بگویم چطور،فهمیدم که در درون سان استریک چه میگذرد.آرام بود و می- گذاشت که سیاهها پاهایش را مالش بدهند و آقای وان ریدل خودش زین روی او گذاشت،ولی او از درون یک سیلاب خشمگین بود.مثل آب رودخانه در آبشار نیاگارا بود درست پیش از آنکه بخواهد یک دفعه سرازیر شود.این اسب در فکر دویدن نبود.لازم نبود که در فکر دویدن باشد.فقط در فکر این بود که خودش را نگهدارد تا وقت دویدن برسد.این را میفهمیدم.طوری بود که من میتوانستم درست توی وجود او را ببینم.میخواست در دویدن کولاک کند و من این را میدانستم.او به خودش نمیبالید و زیاد خودی نشان نمی- داد و جفتک نمیانداخت و شلوغ نمیکرد،بلکه فقط منتظر بود.من میدانستم و جری تیلفورد مربی او هم میدانست.من سرم را بلند کردم و بعد او، و تو چشمهای هم نگاه کردیم.حال دیگری به من دست داد.خیال میکنم آن مرد را همانقدر دوست داشتم که اسب را دوست داشتم،چون او چیزی را میدانست که من میدانستم.انگار توی دنیا غیر از آن مرد و آن اسب و من هیچکس نبود. من اشکم گرفت و جری تیلفورد برقی توی چشمهایش بود.بعد من آمدم پای نرده که منتظر مسابقه بمانم.اسب بهتر از من بود،استوارتر بود،و حالا من بهتر از جری میدانستم.او از همه آرامتر بود و کار دویدن را باید انجام میداد. البته سان استریک اول دوید،و رکورد جهانی یک کیلومتر و نیم را شکست. اگر هیچوقت چیز دیگری ندیدهام این را دیدهام.همه چیز همانطور شد که من انتظار داشتم.میدل استراید حرکت کرد و در راه برگشتن بود و بالاخره دوم شد،درست همانطور که من میدانستم.او هم بالاخره یک روز صاحب یک رکورد جانی خواهد شد.نمیتوانند اسبهای شهر بکرزویل را شکست بدهند.
من مسابقه را آرام تماشا کردم چون میدانستم که نتیجهء کار چه خواهد بود.مطمئن بودم.هنلی ترنر و هنری ریبک و توم تامبرتون همه هیجانشان از من بیشتر بود.
یک حال عجیب به من دست داده بود.دربارهء جری تیلفورد مربی فکر میکردم و اینکه در سراسر مسابقه چقدر خوشحال بود.آن روز بعد از ظهر از او به اندازهای خوشم آمد که هیچوقت آنقدر از پدرم خوشم نیامده بود.اینطور که به او فکر میکردم تقریبا اسبها را از یاد بردم.علتش چیزی بود که وقتی پیش از شروع مسابقه در جایگاه اسبها کنار سان استریک ایستاده بود توی چشمهایش دیده بودم.میدانستم که او از موقعی که سان استریک یک کره اسب بود او را پائیده بود و تربیتش کرده بود،به او دویدن و آرام بودن یاد داده بود و حالیش کرده بود که چه موقع جلو خودش را ول کند و وانماند،هیچوقت وانماند.میدانستم که برای این اسب حالت مادری را داشت که ببیند بچهاش کار شجاعانه یا جالب توجهی بکند.اولین باری بود که نسبت به مردی مثل او احساس محبت میکردم.
آن شب بعد از مسابقه من از توم و هنلی و هنری جدا شدم.میخواستم خودم باشم و اگر بتوانم نزدیک جری تیلفورد باشم.اتفاقی که افتاد از این قرار بود.
میدان اسبدوانی سارتوگار نزدیک حاشیهء شهر است.همهجا تروتمیز است و دوروبر درختهائی هست،از نوع سرو کاج،و علفهای سبز و همه چیز رنگ کاری شده و قشنگ.وقتی که از کنار میدان رد بشوید میرسید به یک جادهء سخت که برای اتومبیلها آسفالت شده و اگر چند کیلومتری در امتداد اینجاده بروید جادهء دیگری هست که میپیچد طرف یک خانهء روستائی کوچک و عجیبی که حیاطی دارد.
آن شب بعد از مسابقه من توی آنجاده راه افتادم چون دیدم جری و چند مرد دیگر با اتومبیل از آن راه رفتند.فکر نمیکردم آنها را پیدا کنم.مدتی راه رفتم بعد کنار یک نرده نشستم که فکر بکنم.سمتی بود که آنها رفته بودند. میخواستم تا میتوانم به جری نزدیک باشم.خودم را به او کاملا نزدیک احساس میکردم.بزودی جادهء فرعی را در پیش گرفتم-نمیدانم چرا-و خودم را به خانهء روستائی عجیب رساندم.دلم برای دیدن جری گرفته بود،همانطور که آدم وقتی کوچک است موقع شب میخواهد پدرش را ببیند.همان وقت یک اتومبیل آمد و پیچید آنجا.جری توی آن بود و پدر هنری ریبک،و آرتور بدفورد از شهر ما،و دیو ویلیامز و دو مرد دیگر که من نمیشناختمشان.از اتومبیل پیاده شدند و رفتند توی خانه،همه غیر از پدر هنری ریبک که با آنها جروبحث کرد و گفت که حاضر نیست به آنجا برود.تازه حدود ساعت نه بود ولی آنها همهشان مست بودند،و خانهء روستائی عجیب جائی بود که زنهای خراب آنجا اقامت داشتند. بله،اینطور بود.من از کنار یک نرده جلو خزیدم و از یک پنجره نگاه کردم و دیدم.
این چیزی است که خاطر مرا پریشان میکند.نمیتوانم سر دربیاورم. زنهای آن خانههمهشان زنهای زشت و بیقیافه بودند،طوری که نه به نگاه کردن میارزیدند نه به آمیزش.همه وضع سادهای داشتند غیر از یکی که قد بلند بود و کمی به میدل استراید شباهت داشت،اما مثل او تروتمیز نبود،و لبهایش سفت و بدحالت بود.موهای سرخ رنگی داشت.همه چیز را به وضوح میدیدم.از یک بوتهء گل کهنسال که نزدیک پنجرهء گشودهای بود بالا رفتم و نگاه کردم.زنها پیراهنهای ول و باز پوشیده بودند و دورتادور روی صندلیها نشسته بودند. مردها آمدند تو و بعضیهاشان روی دامن زنها نشستند.آنجا بوی تعفن میداد و حرفها هم متعفن بود،از آن حرفهائی که یک بچه دوروبر طویله در شهری مثل بکرزویل در زمستان میشنود،ولی هیچوقت انتظار ندارد وقتی که زنی آن نزدیکی هست آن حرفها زده بشود.مستهجن بود.یک کاکاسیاه هم حاضر نیست وارد چنین جائی بشود.
من به جری تیلفورد نگاه کردم.به شما گفتم که چون میدانست در درون سان استریک در لحظهء پیش از رفتن به مرز برای مسابقهای که در آن صاحب رکورد جهانی شد،چه میگذرد،من چه احساسی نسبت به او داشتم.
جری طوری توی آن خانهء زنهای خراب به خودش میبالید که من میدانم سان استریک هیچوقت آنقدر به خودش نبالیده بود.گفت که او این اسب را تربیت کرده است،اوست که مسابقه را برده است و رکورد را به دست آورده است.دراز کشید و مثل یک احمق لاف زد.هیچوقت حرفهائی به این مهملی نشنیده بودم.
و بعد،تصور میکنید چه کار کرد!به زن توی خانه نگاه کرد،همان زنی که لاغر بود و لبهای سختی داشت و کمی به میدل استراید شبیه بود،ولی مثل او تروتمیز نبود،و چشمهای جری شروع کرد به درخشیدن درست مثل آن موقعی که در جایگاه اسبها در میدان آن روز بعد از ظهر به من و بهسان استریک نگاه کرده بود.من آنجا کنار پنجره ایستادم-وای!-ولی میگفتم کاش از میدان اسب دوانی دور نشده بودم،و پیش بروبچهها و اسبها و سیاهها میماندم.زن بلندقد متعفن بین ما بود درست مثل سان استریک در جایگاه اسبها در آن بعد از ظهر.
بعد ناگهان نسبت به آن مرد احساس نفرت کردم.میخواستم فریاد بکشم و بدوم توی اطاق و او را بکشم.تا آنوقت چنین احساسی به من دست نداده بود.آنقدر درونم آشفته بود که گریه کردم و مشتهایم گره شده بود،طوری که ناخنهایم دستهایم را میبرید.
و چشمهای جری همانطور میدرخشید و او مرتب جنب میخورد،و بعد رفت و آن زن را بوسید،و من برگشتم و رفتم به میدان اسبدوانی و دراز کشیدم و اصلا خوابم نبرد،و آنوقت فردا رفتم پیش بچهها که با من برگردیم به شهر و هیچوقت جریانی را که دیده بودم به آنها نگفتم.از آن وقت به بعد همیشه در بارهء این واقعه فکر کردهام.نمیتوانم سر دربیاورم.بهار دوباره آمده است و من تقریبا شانزده سال دارم و مثل همیشه صبحها به میدان اسبدوانی میروم، و سان استریک و میدل استراید را میبینم و یک کره اسب جدید به اسم استریدنت را که شرط میبندم همهشان را پشت سر بگذارند،ولی هیچکس غیر از من و دو سه نفر سیاهپوست اینطور فکر نمیکند.
ولی اوضاع فرق کرده است.هوای میدان مسابقه دیگرنه طعم خوبی دارد نه بوی خوشی.علتش این است که مردی مثل جری تیلفورد که میداند چه میکند،میتواند دویدن اسبی مثل سان استریک را ببیند،در همان روز زنی مثل آن زن را میبوسد.نمیتوانم سر دربیاورم.لعنتی!برای چه میخواست اینطوری رفتار کند؟همینطور در این باره فکر میکنم و این نگاه کردن به اسبها و بوی چیزها و شنیدن خندهء سیاهپوستها و همه چیز را خراب میکند. گاهی وقتها چنان حالم را بد میکند که میخواهم با یکی بجنگم.خاطر مرا پریشان میکند.چرا این کار را کرد،میخواهم بدانم چرا. ترجمه جمال محمود